معنی نخستین سلسله چین

لغت نامه دهخدا

چین چین

چین چین. (ص مرکب) شکن شکن. با چین های بسیار. صاحب چین های بسیار. پرشکن:
ای زلف سرکشت همه چین چین شکن شکن
مویت برای بردن دلها رسن رسن.


چین

چین. (اِخ) سلسله ای از پادشاهان چین که از 221 ق. م. تا 207 ق.م. حکمفرمائی کرد. این سلسله از مردمی به نام چین نام گرفته است که در 318 ق.م. از شمال غربی چین به دشت ثروتمند سچوان سرازیر شدند. چین ها پس از تجزیه ٔ دولت چو قدرت یافتند و در حکومت چین نظامی برقرار کردند، که تا این اواخر بجا ماند. مؤسس و اولین امپراطور سلسله چِنک نام داشت که پس از تأسیس سلطنت خود را شی هوانگ تی (نخستین امپراطور) خواند. وی قلمرو خود را از دیوار بزرگ چین (که به امر وی برای جلوگیری از هونهای مهاجم ساخته شد) تا نواحی فوکین، کوانگستونگ، کدانسی، و تونکن بسط داد. و بوسیله ٔ حفر ترعه ای، حمل و نقل بین یانگ تسه و هوانگ هو (رود زرد) را عملی ساخت. به منظور ایجاد فرهنگی متحدالشکل، سازمان حکومتی هرمی شکلی بوجود آورد، که تا قرن 20 م. دوام یافت، نظام ملوک الطوایفی عهد چو را منسوخ کرد، و چین را به صورت مملکت واحد متمرکزی درآورد، و در عهد وی قسمتی از آثار قدیم چینی را (جز آثار علمی) سوزانیدند، تا از افکار ملوک الطوایفی گذشته اثری باقی نماند. شی هوانگ تی در 210 ق.م. درگذشت، و پسر نالایق وی پس از سه سال سلطنت، تاج و تخت را از دست داد، و سلسله ٔ چین برافتاد. احتمالاً نام «چین » از اسم این سلسله گرفته شده است. (دائره المعارف فارسی).


نخستین

نخستین. [ن ُ خ ُ / ن َ خ ُ] (ص نسبی) اولین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اول. پیشین. (فرهنگ نظام). نخست. اول. (آنندراج). مقابل پسین. اولی ̍. اولیه. اولی:
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بُدم من چو غلیواج.
ابوالعباس عباسی.
نخستین خدیوی که کشور گشود
سر پادشاهان کیومرث بود.
فردوسی.
نخستین چوکاوس باآفرین
کی آرش دوم بُد سوم کی پشین.
فردوسی.
نخستین ِ خلقت پسین ِ شمار
توئی خویشتن را به بازی مدار.
فردوسی.
گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است.
منوچهری.
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین.
فخرالدین اسعد.
نباشد یار چون یار نخستین
نه هر معشوق چون معشوق پیشین.
فخرالدین اسعد.
این نخستین خدمت است که فرزندتو را فرموده شد. (تاریخ بیهقی ص 383). بای تکین... هم نخستین غلام بود امیر محمود را. (تاریخ بیهقی).
زیراکه پل است خویشتن را
در راه سفر خر نخستین.
ناصرخسرو.
چون که رسد بر سرت آن ساده مرد
گو زقدمگاه نخستین بگرد.
نظامی.
میان ما و شما عشق در ازل بوده ست
هزار سال برآید همان نخستینی.
سعدی.
- صبح نخستین، صبح نخست. صبح کاذب. دم گرگ. ذنب السرحان. فجر کاذب. بام بالا. فجر اول:
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
از آن صبح نخستین بی فروغ است
که لاف روشنی از وی دروغ است.
جامی.
- نخستین مایه، ماده ٔ اولی.
- نور نخستین:
نور نخستین شمار و صور پسین دان
روح و جسد را به هم هوای صفاهان.
خاقانی.
دانش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخرزمان انگیخته.
خاقانی.
|| (ق) بار اول. در آغاز. در ابتدا. اول. دفعه ٔ اول:
بیاورد گنجی درم صدهزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زآن نخستین به درویش داد
پرستندگان را درم بیش داد.
فردوسی.
چو آئی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود.
فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.
فردوسی.
نخستین ز تور اندرآمد بدی
که برخاست زو فره ٔ ایزدی.
فردوسی.
نخستین پند خود گیر از تن خویش
وگرنه نیست پندت جز که ترفند.
ناصرخسرو.
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان می آید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 598).
نخستین به عتاب حجاب درآمدند و به شکوی و رسم نوحت و ندبت سخن بدانسوی گفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 455).
نخستین یافت باید چون بیابی
چو گم کردی سوی جستن شتابی.
عطار.
|| فَلَمّا. (یادداشت مؤلف). چون آنگاه: نخستین که از پیغمبر فارغ شدند اسامه را به غزوفرستادند. (مجمل التواریخ و القصص).


سلسله

سلسله. [س ِ س ِ ل َ] (ع اِ) زنجیر. ج، سِلسِل و سَلاسِل. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار). زنجیر آهن و طلا و نقره. (غیاث):
من چو مظلومان از سلسله ٔ نوشروان
اندر آویخته زآن سلسله ٔ زلف دراز.
فرخی.
سلسله جعدی بنفشه عارضی
کش فریدون افدر و پرویزجد.
ابوشعیب.
از میان خانه ٔ کعبه فرو آویختند
شعر نیکو را بزرین سلسله پیش عزی.
منوچهری.
و از تاج بر سررنجی نبود که سلسله ها و عمودها آن را استوار میداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 55).
این ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسله ٔ وسواس.
ناصرخسرو.
آهن اگر قید گران شد ترا
سلسله ای باید از او ده منی.
ناصرخسرو.
تقدیر آسمانی شیر شرزه را گرفتار سلسله گرداند. (کلیله و دمنه).
نیکو نبود که باشی ای سلسله موی
چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی.
عبدالواسع جبلی.
سلسله های فلک است آندو زلف
تا نکنی قصد سرش هان و هان.
خاقانی.
آن نه زلف است آنچنان آویخته
سلسله ست از آسمان آویخته.
خاقانی.
خلق بسیار بقتل آوردند و دیگران را در سلسله ٔ اسار کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). و همگنان را در سلسله کشیدند و بند برنهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 129).
چنگل دراج بخون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو.
نظامی.
خلق دیوانند و شهوت سلسله
می کشد شان سوی دکان و غله.
(مثنوی).
پدر را بعلت او سلسله در نایست و بند گران درپای. (سعدی).
دیوانه ای ز سنگ ملامت متاب روی
بازیچه نیست سلسله برپا گذاشتن.
صائب (از آنندراج).
- بحرالسلسله، بحری است از بحور شعری وتقطیع آن: مستفعلن فاعلن مفاعلتن فع. (یادداشت مؤلف).
- سلسله ٔ پادشاهی، خاندان سلطنتی که گروهی از آن یکی پس از دیگری پادشاهی کند: سلسله ٔ هخامنشی. سلسله ٔ صفوی. (فرهنگ فارسی معین).
- سلسله ٔ روزگار، در جریان روزگار: در تمامی ایام ها اگرچه در سلسله ٔ روزگار مؤثر است... (سندبادنامه ص 14).
- سلسله ٔ زلف، زلف تابداده. (ناظم الاطباء). معشوق مزلف که موهای پیچدار حلقه حلقه داشته باشد. (آنندراج):
ای سلسله ٔ زلف تو یکسر جنبان
دیوانه شدم سلسله کمتر جنبان.
خاقانی.
منم ز شوق تو دیوانه تا تو سلسله زلفی
شدم ببوی تو آشفته تا تو غالیه مویی.
جمال الدین سلمانی.
- سلسله عذار:
گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش
زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار.
منوچهری.
- سلسله مو و سلسله موی، کسی که گیسوهای وی مانند زنجیر حلقه حلقه باشد. (ناظم الاطباء): پیوسته بسته ٔ گل رخساره ٔ ماهرویی و خسته ٔ خار هجر سلسله مویی بودی... لطیف اندامی، ماهرویی، سلسله مویی، عنبرجعدی. (سندبادنامه ص 259).
مردم خراب زهره جبینان دیلم اند
طالب اسیر سلسله مویان تابش است.
طالب آملی (از آنندراج).
- شال سلسله، شالی که بر آن از ابریشم گل و حاشیه دوزند.
|| طرح مخصوصی است در قالی بافی. (فرهنگ فارسی معین). || کرمکی است سرخ بر زمین چسبیده. (آنندراج) (منتهی الارب). || بمجاز به معنی نسل و اولاد و قرابت. (آنندراج) (غیاث). تبار. خانواده ها. || ترتیب و اسامی پیران طریقت تا به اسم یکی از ناموران اهل ارشاد رسد. (آنندراج) (غیاث). || فرقه ای از تصوف که مؤسس آن یکی از مشایخ است و پس از او جانشینانش یکی پس از دیگری پیشوایی فرقه را بعهده دارند. سلسله ٔ ذهبیه، سلسله نعمه اللهیه. (فرهنگ فارسی معین): بعد بیان سلسله ٔ مشایخ خود کردند و بحضرت شیخ یوسف همدانی رسانیدند. (انیس الطالبین ص 114).

فرهنگ عمید

چین

تا و شکن در پارچه، لباس، پوست بدن، مو، پوستۀ زمین، یا چیز دیگر، تا، شکن، شکنج، چروک،
* چین آوردن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین افتادن: (مصدر لازم) به‌وجود آمدن تا و شکن در چیزی،
* چین انداختن: (مصدر لازم) = * چین دادن
* چین برداشتن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین خوردن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین دادن: (مصدر متعدی) به‌وجود آوردن تا و شکن در چیزی،

ترکی به فارسی

چین

چین

معادل ابجد

نخستین سلسله چین

1418

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری